زنی که میخواست برای بچه هایش نان بخرد
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: حسین داریان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 509 - 511
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه عباس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: مرد یهودی
گرچه زیاد نیستند روایتهایی که همچون روایت (زنی که....) ضد قهرمان قصه را مشخصه ای مذهبی بخشیده باشند، اما از آن تعداد نسبتاً معدود نیز بیشتر به یهودیان نقش ضد قهرمان داده شده است.علیرغم اینکه در سرزمین ایران همیشه مردمانی با مذاهب و قومیت های مختلف در کنار یکدیگر زیسته اند و گاه - بیشتر به دلایل حکومتی - این اختلافها کار را به رو در رویی نیز کشانده است تعداد اندک چنین روایتهایی قابل توجه است.کم اند قصه ها و روایت هایی که ضد قهرمان را با نوع مذهب به کار گیرند. ضد قهرمانان بیشتر در اشکال اسطوره ای (دیو، غول اژدها و ...) و خصلتهای ضدانسانی (تبه کاری، حسادت خساست، زورگویی و...)روایت زنی که میخواست..... ضد قهرمانی دارد که یهودی است. قهرمان قصه در کوچه ی یهودی ها زندگی می کند و هیچ توجهی به وی نمی شود خلاصه این روایت را از کتاب گنجینه های ادب آذربایجان می نویسیم.
بعضی از شبها شاه عباس و وزیرش لباس درویشی به تن میکردند و در کوچه ها می گشتند تا آدمهای محتاج را بشناسند و کمک اشان کنند. شبی از پشت در خانه ای صدای گریه چند بچه به گوششان خورد. در زدند. زنی پرسید کیه؟ گفتند: مهمان هستیم در را باز کن زن در را باز کرد و آنها داخل شدند دیدند زن تکه ای چرم را در هونگ میکوبد و بچه ها گریه میکنند. مهمانها پرسیدند این چه وضع و حالی است؟ زن گفت: محله ی ما محله ی یهودی هاست توی این کوچه یک نفر مسلمان پیدا نمی شود. اگر صبح تا شب این پنج تا بچه را توی کوچه ها بگردانم یک نفر هم پیدا نمی شود تکه نانی به دستشان بدهد. من چند شب است که این تکه چرم را با هونگ میگویم تا بچه ها به خیال غذا خوردن گریه نکنند. آنقدر میکوبم تا بچه ها خسته می شوند و به خواب میروند. شاه عباس یک تسبیح به زن داد و گفت: این تسبیح قیمتی است، فردا آن را بفروش و غذایی تهیه کن ما حکایت تو را به گوش شاه می رسانیم تا فکری به حال تو بکند. صبح مهمانها رفتند و زن برای فروختن تسبیح از خانه بیرون رفت. توی کوچه یک نفر یهودی جلوی او را گرفت و وقتی دانست زن قصد فروش تسبیح گران بها را دارد گفت و این تسبیح مال من است. تو آن را دزدیده ای. زن هر چه قسم خورد درویشی که مهمان او بوده تسبیح را به او داده مرد قبول نکرد و زن را ترساند که به زندان می اندازدش. زن ناراحت و درمانده به خانه برگشت و گوشه ای نشست و گریه کرد و از این ناراحت بود که چرا به او تهمت دزدی زده اند. شب بعد دوباره شاه عباس و وزیرش کمی نان و غذا و چراغ برداشتند و به در خانه ی زن رفتند. زن آنچه به سرش آمده بود برایشان تعریف کرد. آنها گفتند: عیبی ندارد. ما هم به آن مرد نشان میدهیم یک من ماست چقدر کره دارد. فردا صبح شاه عباس و وزیرش به قصر خود برگشتند. لباس درویشی را در آوردند. شاه عباس لباس شاهانه پوشید و روی تخت نشست. بعد کسی را فرستاد تا زن فقیر و مرد یهودی را پیش او بیاورند آمدند. شاه عباس از زن پرسید: بگو ببینم تسبیح تو چه شده است؟ زن همه ماجرای خود و بچه هایش را، درویش و تسبیح و مرد یهودی را گفت بعد شاه عباس از مرد یهودی پرسید: خوب حالا تو بگو چطوری تسبیح را از این زن دزدیدی؟ اگر نگویی تو را به زندان می اندازم. مردی یهودی گفت من از تسبیح خوشم آمد. این بود که به این زن گفتم تسبیح مال من است و تو آن را دزدیده ای.مرد یهودی را شلاق زدند و به زندان انداختند یک طبق طلا به زن دادند و گفتند: برو و بچه هات را بزرگ کن اگر کم آوردی بیا یک طبق طلای دیگر هم به تو می دهیم. زن به خوبی و خوشی بچه هایش را بزرگ کرد و تا آخر عمر خوب و خوشبخت زندگی کرد.